به رنگ بی رنگ
داستانی کوتاه
خلاصه
عطا برای دزدیدن طلا به خانهای قدیمی میرود. او متوجه حضور یک مادر پیر و نابینا میشود. مادر نابینا، عطا را با پسرش رضا که در جبهه است، اشتباه میگیرد. عطا مشغول جمع کردن طلاها میشود که دو نفر از رزمندگان، درب خانه را میزنند. آنها هم فکر میکنند عطا یکی از دوستان رضا است و خبر شهادت رضا را به او میدهند. عطا حرفی به مادر شهید نمیزند، طلاها را سر جایش میگذارد و برمیگردد