حس هشتم
نماهنگ
خلاصه
مرد شاعری به مشهد میآیآید و میخواهد شعری برای امام رضا بسراید اما موفق نمیشود. دخترکی را میبیند که گم شده و فقط میتواند با زبان اشاره حرف بزند. دستش را میگیرد تا به حرم ببرد اما بعد مدتی انگار دیگر مرد شاعر نمیتواند او را رها کند. وقتی به حرم میرسند دختر با زبان اشاره با امام، سخن میگوید و مرد شاعر با دیدن او به خودش میآید و متوجه میشود اصلا از اول، دخترکی وجود نداشتهاست. نماهنگ، روایتی از مهربانی و لطف امام رضا دارد که با شعری از محمدحسین ملکیان همراه میشود.