هر روز
داستانی کوتاه
خلاصه
محمود در حیاط خانه ایستاده و شیر آب را باز گذاشته است. برادرش که جانباز اعصاب و روان است، وارد حیاط میشود و یک سیلی به او میزند.«عزیز خانم» به محمود میگوید که صورتش را پاک کند و آماده مراسم عقد برادرزادهاش بشود. عاقد خطبه میخواند و از عروس جواب میخواهد، اما صدای شکستن شیشه سبب میشود که عروس از جا بلند شود و به سمت اتاق برود.