بچه و مرد
داستانی کوتاه
خلاصه
مردی در پارک نشسته است و زبالۀ خوردنیهای خود را بر روی زمین میریزد. روی نیمکت مقابلِ او، کودکی حضور دارد که ناگهان بلند میشود و آشغالهای ریخته شده را جمع میکند. دل کودک، برای پدرِ رفتگرش میسوزد و در عمل، مرد را نهی از منکر میکند.